هدیه ای از جنس خدا

خداااایا شکرت،نفسم سالم و سلامته

اومدم با اشک و زاری از خدای خودم تشکر کنم..از خدای این همه مهربونی،از خدایی که دلمونو بازم شاد کرد.....خدایا شکرت،بالاخره جواب آزمایشهای غربالگری اومد و همه چی رو به راه بود...خدایا شکرت که نفسم سالم و سلامته.....   نفس مامان یادته بهت گفته بودم برای مامانی و بابایی یه خودی نشون بده،دیدی گفتم دلمون برات تنگ شده...باورت نشده هنوز چه مامانی و بابایی دلتنگ و منتظری داری عزیزدلم...؟؟؟   شنبه 23فروردین رفتیم سونوی غربالگری..وااای فقط خدا میدونه چه نگران بودیم و از طرفی منتظر دیدنت..خانم دکتر که دستگاه سونوگرافی رو روشن کرد،دیدم اشک از چشمهای بابابی سرازیر شد،واااااای خدای...
25 فروردين 1393

نفس مامان فردا یه روز مهمه...

سلام نفس مامان...فرشته ی نازم...   عروسک من،خیلی دیر به دیر میتونم بیام...آخه خیلی بدحالم...کلی از خوردن افتادم،حالم اکثر روزا بد میشه....معده دردشدید دارم با حالت تهوع و صفرا...بس که نمیخورم بیشتر بیحال میشم،همه میگن باید بهم سرم بزنن... ..اماااااااااا   این روزا رو خیلی دوست دارم،بخاطر داشتنت،بخاطر بودنت...   اومدم بگم فردا روز مهمی برای من و بابایی...فردا وقت سونوگرافی غربالگری دارم..هردوتامون نگران جوابش هستیم، ولی دلمون هم برای دیدنت تنگ شده. ..بی صبرانه منتظرم ببینمت و تو هم از اون ژستهای خوشگل برای مامانی بگیری  و من دلم  ضعف بره...   دیگه نمیتونم بنویسم ،حالت تهو...
22 فروردين 1393

سال 93 شروع شد نفسم.....با یه فرق قشنگ...

سلام نفس مامان.... خیلی معذرت میخوام که دیر به دیر میام و آپ میکنم...آخه خیلی بدحالم فرشته ی من...هر روز حالم یه مدلی میشه ولی همشو بخاطر داشتن شما فرشته ی کوچولو تحمل میکنم... بیشتر وقتها بیحالم،آخه نمیتونم چیزی بخورم..راستی میدونم بزرگ شدی چون،شکمم یه کم اومده جلو... این از حال و روز مامانی..زود زود بزرگ شو عروسکم... نفس مامان سال 93 شروع شد...به یه فرق قشنگ...شما تو دلم بودی فرشته ی خوش عطر وبوی خدایی من... پنجشنبه  راس ساعت 20:27 سال تحویل شدو سال جدید شروع شد...عیدت مبارک باشه کوچولوی من...امسال من و بابایی خیلی خوشحال بودیم ..انشالله سال بعدی توی بغلمون کلی عکس میگیریم نفسم...
10 فروردين 1393

من اومدم با وبلاگ تکونی....

سلام..... سلامی به زیبایی بهار ...سلامی با بوی عشق و مادری   نفس مامان،من بالاخره بعداز مدتها اومدم با وبلاگ تکونی..آخه دیگه مهمون دلم شدی...هنوز هم باور ندارم که یه قلب کوچولوی ناز داره توی وجودم می تپه. ..آخه خیلی دردسرکشیدم نفس مامان تا بیایی پیشم...   عزیزمامانی،وارد هفته ٩ شدم...حالم اصلا خوب نیس...خودت که داری میبینی مامانی...حالت تهوع خیلی شدید دارم،هیچی نمیتونم بخورم،٣کیلو وزن کم کردم....امااااااا،همشون به داشتنت می ارزه...     برای سالم موندت، قرآن  شروع کردم...هر روز کلی باهات حرف میزنم ....از خدا میخوام تو رو سالم و سلامت،٩ماه تموم برام نگه داره..تا بیایی و  ببینی چ...
27 اسفند 1392

یه خبر..

دوستهای نازنین و همراههای مهربون وبلاگم...یه خبر...   به دلیل استراحت بیش از حد که بهم دادن زیاد سرنمیزنم..انشالله بعد یه مدت که حالم کمی خوب شد،حتما میام ،و قالب و اسم وبلاگمو عوض میکنم...آخه به لطف خدا دیگه مامان شدم...     خیلی دوستتون داارم..و شرمنده که نمیتونم بهتون سربزنم...برام دعا کنین، الان در مسیر بسیار سختی قراردارم ..دعا کنین حالم زود خوب بشه تا دیگه راحت بیام و بهتون سربزم... ...
13 اسفند 1392

خدایا شکرت..یدونه فرشته ناز مهمون دلم شده....

اول از همه تشکر از همه ی دوستهای مهربونم که در نبود من و فرشته هام بهمون سرمیزنن...خیلی دوستتون داریم... همیشه آرزو  داشتم مامان بشم...و همیشه به این فکرمیکردم که بعد مامان شدنم از پای وبلاگم تکون نمیخورم...اما مامان شدن من با انواع ریسکها و خطرها همراهه که بخاطر یکی  از این خطرهای بد مدتی نتونستم بیام به وبلاگم.... ٤شنبه یه اتفاق خیلی بد برای مامانی افتاد  که مجبورشدم زودتر از وقتش برم سونوگرافی،برای بررسی حاملگیم...بالاخره شنبه ١٠ اسفندماه رفتم سونو و دکترمهربون  یه خبرخوش بهم داد،اینکه یه نینی خوشگل و مامانی مهمون دلم شده...وای خدااایا توی مانیتور که عکس جوجوی نازمو دیدم اشک از چشام جاری شد ،آخه هنوزم ...
13 اسفند 1392

اومدم یادگاری بذاااارم براتون

    سلااام کنجدای مامان....اومدم یه یادگاری براتون بذارم..منتظر دیروز بودم،تا مهمترین جواب آزمایشمو بگیرم،نمیدونین چقدر استرس کشیدم جیگرهای مامان ....همون آزمایشی که مشخص میکرد واقعا مامان شدم....ولی هنوز دستم نرسیده فرشته های نازم،چ.ن تلفنی بهم خبر دادن،به محض رسیدن اونم براتون میذارم.... این آزمایش ٢شنبه...که خیلی هم بالا اومده...خدایا شکرت...   ...
2 اسفند 1392

مادرانه

از عشق مینویسم...   از حسی خدایی...   شاپرکهای قلبم بی سبب پر نمی کشیدند....   چشمانم  بی سبب خیره به دستان خدا نبودند...   .............................واااای از این حس عجیب......................   چه بگویم فرشته های خدایی ام؟چه بگویم از خدایی که دارمش؟چه بگویم از دستان مهربان وخدایی اش؟چگونه بنویسم ،چه بگویم به خدایی که عاشقانه صدایم کرد.....   از آسمان  ندایی به گوشم رسید،صدایم می زدند فرشته ها از میان ستاره ها..............   .....................................مادر شدی..................................   مادرانه ،عاشقتان شدم....  ...
28 بهمن 1392

12 روز گذشت ...

سلاااااااااااام فرشته های من......12 روز گذشت از حضورتون پیشم.....واااای که چقدر عاشقتون شدم و چقدر این روزا قشنگه.....امروز بازم موندنتون ،بیشتر ثابت شد بهم....خط دوم بیبی چک یه کم پررنگتر شد...خدااااااااااایا خیلی ممنونم ..نمیدونم با چه زبونی  تشکر کنم...چجوری حق خدایی کردنتو  ادا کنم و به جا بیاااارم....کمممکم کن تا جواب آزمایشم هم مثبت بشه...خیلی به کنجدام عادت کردم....       ...
27 بهمن 1392