هدیه ای از جنس خدا

اومدم یه خبر خوب بدم..

  سلام نفس مامانی..خوبی عروسکم؟؟؟ از یه جایی میدونم که خیلی خوبه حالت..نمی پرسی از کجا؟؟؟؟ ای شیطونک بلای من..از دیروز داری به شکم مامانی لگد میزنی. .ببین بازم اشکمو درآوردیا..مامانی دیگه دلش اونقدر نازک شده که نگو و نپرس...از بس واسه اومدنت  دردسر کشیدم دیگه دلی برام نمونده..از همه چی ناراحت میشم و گریه ام میگیره نفسم...بگذریم.......   واااای خدایا شکرت..بالاخره انتظارم تموم شد و تکونهای عروسکمو حس کردم...نمیدونی چه حالی دارم وقتی لگدم میزنی..از همه جای شکمم حبابهای کوچیک و بزرگ میزنه..این به این معنیه که خیلی شیطونیااااا.   .. .الهی فدات بش...
1 خرداد 1393

روز پدر و روز مرد و احوالات نفسم...

سلام نفس مامانی...     دیشب اومده بودم به وبلاگت،کلی هم برات نوشتم ولی متاسفانه ویندوز  همشو پاک کرد ..الان دوباره اومدم تا برات بنویسم..   1شنبه وقت دکتر داشتیم مامانی..خداروشکر همه چی خوب بودو از همه مهمتر اینکه بازم صدای قلب نازنینتو شنیدم. .وای نمیدونی چقدر عاشق اون لحظه هستم..دلم میخواد هرروز این صدای خوشگل رو بشنوم..انشالله که قلبت 1000سال برات  بتپه...     دیشب هم شب ولادت حضرت علی بووود که مصادف میشه با روز مرد و پدر..مامانی که برای بابایی متاسفانه هیچی نتونست بخره،آخه مامانی نمیتونه بره بیرون..عوضش کلی بهش تبری...
24 ارديبهشت 1393

نفسم ببخش مامانیو..دیشب خیلی اذیتت کردم...

دیشب خیلی شب بدی بود،عصر یه اتفاق بد افتاد،خاله سولماز اومده بود خونه ی باباجون اینا که منو ببینه که یهو شاهد صحنه ای شد و منو به رگبار ناسزا بست...یعنی شب قبل همون روز هم بابایی مهربون همون ناسزاها رو بهم گفته بود..آخه جای آمپولهای پروژسترون که از آذر سال٩٢ میزدم عفونت گرفته بود و از ٣هفته قبل که قطع شده بودن چرک کرده بووود و مامانی صداشو درنمیاورد... آخه مامانی دیگه خسته شده از بس دکتر رفته.. با اون دردهای شدید کنار اومده بود مامانی...بابایی مهربون و خاله سولماز که با دیدن اون صحنه وحشتناک همه ی بدنشون سست شده بوود کلی دعوام کردن و تو خونه باباجون اینا جنگی به پا شد..بابا جون زنگ زد به دوست دکترش گفت و ایشونم گفتن همین الان...
4 ارديبهشت 1393

سلام نفسم؛من اومدم با چندتا خبر....

................سلاااااااام نفسم................   نفس مامان من خیلی شرمنده ام که دیر به دیر به وبلاگت سرمیزنم..این حال و روز من اصلا خوب بشو نیست،آخرش هم کار داد دستم..چهارشنبه 27 فروردین بالاخره بیمارستانی شدم..عصر روز چهارشنبه حالم اونقدر خراب شد که فقط خودمو رسوندم به تلفن و زنگ زدم به باباجون و مامان جون که بیان و منو ببرن ب یمارستان..ساعت 6 رسیدیم بیمارستان و منو تا ساعت10 بستری کردن..سرم و آمپول خوردم کلی نفسم..یه کم بهتر شده بودم ولی دوباره ،2-3 روزه که قاطی کردم،بازم تهوع و بدحالی دامن گیرم شده ..ولی همشو بخاطر تو تحمل میکنم عروسکم..از اون روز هم با باجون نذاشت دیگه برم خونه ی...
3 ارديبهشت 1393

خداااایا شکرت،نفسم سالم و سلامته

اومدم با اشک و زاری از خدای خودم تشکر کنم..از خدای این همه مهربونی،از خدایی که دلمونو بازم شاد کرد.....خدایا شکرت،بالاخره جواب آزمایشهای غربالگری اومد و همه چی رو به راه بود...خدایا شکرت که نفسم سالم و سلامته.....   نفس مامان یادته بهت گفته بودم برای مامانی و بابایی یه خودی نشون بده،دیدی گفتم دلمون برات تنگ شده...باورت نشده هنوز چه مامانی و بابایی دلتنگ و منتظری داری عزیزدلم...؟؟؟   شنبه 23فروردین رفتیم سونوی غربالگری..وااای فقط خدا میدونه چه نگران بودیم و از طرفی منتظر دیدنت..خانم دکتر که دستگاه سونوگرافی رو روشن کرد،دیدم اشک از چشمهای بابابی سرازیر شد،واااااای خدای...
25 فروردين 1393

نفس مامان فردا یه روز مهمه...

سلام نفس مامان...فرشته ی نازم...   عروسک من،خیلی دیر به دیر میتونم بیام...آخه خیلی بدحالم...کلی از خوردن افتادم،حالم اکثر روزا بد میشه....معده دردشدید دارم با حالت تهوع و صفرا...بس که نمیخورم بیشتر بیحال میشم،همه میگن باید بهم سرم بزنن... ..اماااااااااا   این روزا رو خیلی دوست دارم،بخاطر داشتنت،بخاطر بودنت...   اومدم بگم فردا روز مهمی برای من و بابایی...فردا وقت سونوگرافی غربالگری دارم..هردوتامون نگران جوابش هستیم، ولی دلمون هم برای دیدنت تنگ شده. ..بی صبرانه منتظرم ببینمت و تو هم از اون ژستهای خوشگل برای مامانی بگیری  و من دلم  ضعف بره...   دیگه نمیتونم بنویسم ،حالت تهو...
22 فروردين 1393

سال 93 شروع شد نفسم.....با یه فرق قشنگ...

سلام نفس مامان.... خیلی معذرت میخوام که دیر به دیر میام و آپ میکنم...آخه خیلی بدحالم فرشته ی من...هر روز حالم یه مدلی میشه ولی همشو بخاطر داشتن شما فرشته ی کوچولو تحمل میکنم... بیشتر وقتها بیحالم،آخه نمیتونم چیزی بخورم..راستی میدونم بزرگ شدی چون،شکمم یه کم اومده جلو... این از حال و روز مامانی..زود زود بزرگ شو عروسکم... نفس مامان سال 93 شروع شد...به یه فرق قشنگ...شما تو دلم بودی فرشته ی خوش عطر وبوی خدایی من... پنجشنبه  راس ساعت 20:27 سال تحویل شدو سال جدید شروع شد...عیدت مبارک باشه کوچولوی من...امسال من و بابایی خیلی خوشحال بودیم ..انشالله سال بعدی توی بغلمون کلی عکس میگیریم نفسم...
10 فروردين 1393