هدیه ای از جنس خدا

نفسم ببخش مامانیو..دیشب خیلی اذیتت کردم...

1393/2/4 11:37
نویسنده : نیر
1,034 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب خیلی شب بدی بود،عصر یه اتفاق بد افتاد،خاله سولماز اومده بود خونه ی باباجون اینا که منو ببینه که یهو شاهد صحنه ای شد و منو به رگبار ناسزا بست...یعنی شب قبل همون روز هم بابایی مهربون همون ناسزاها رو بهم گفته بود..آخه جای آمپولهای پروژسترون که از آذر سال٩٢ میزدم عفونت گرفته بود و از ٣هفته قبل که قطع شده بودن چرک کرده بووود و مامانی صداشو درنمیاورد...

Heart Divider

آخه مامانی دیگه خسته شده از بس دکتر رفته.. با اون دردهای شدید کنار اومده بود مامانی...بابایی مهربون و خاله سولماز که با دیدن اون صحنه وحشتناک همه ی بدنشون سست شده بوود کلی دعوام کردن و تو خونه باباجون اینا جنگی به پا شد..بابا جون زنگ زد به دوست دکترش گفت و ایشونم گفتن همین الان ببرینش دکتر،که اگه عفونت زیاد باشه کار به جراحی هم میکشه...واای خدایا داشتم سکته  می زدم که چرا قبلا نگفتم که ببرنم دکتر..خلاصه شب بابایی مهربون و باباجون بردنم دکتر..دارو و پماد نوشت وگفت باید بازم بیایی و کنترل بشی..

Heart Divider

 

از اونجا که بیرون اومدم دنیا روسرم خراب شد که نکنه برای نفسم اتفاقی بیفته...از یه طرف عفونت..از یه طرف پله های باباجون اینا که بالا و پایین کردمشونم..از یه طرف فشارات حالت تهوع..و خیلی چیزای دیگه...

خونه که رسیدیم شروع کردم به گریه کردن از ته دل..٢ساعت تموم گریه کردم نفسم...باباجون،مامان جون،بابایی مهربون،همه دورم کرده بودن و دلداریم میدادن..باباجون میگفت تو دختر با اراده و قوی من هستی،از تو بعیده،مامان جون میگفت دختر مگه بچه ای،بابایی مهربونم میگفت نترس بخدا چیزی نمیشه..کلی هم بالا آوردم ..آخرشم به زور فرستادنم حموم تا حال و هوام عوض شه..

Heart Divider

نفسم ببخش مامانیو...دیشب خیلی اذیتت کردم،از استرس اینکه نکنه تنهام بذاری،نکنه چیزیت بشه مردم و زنده شدم..همه روبه هم زده بودم..همه رو نگران کرده بودم ولی هیچ کس نمیدونست توی دل من چیا میگذره..من تو رو با هزارجور بدبختب تو دلم مهمون کردم،ولی اینو بدون اگه خودم هم بمیرم نمیذارم برای تو اتفاقی بیفته عروسکم..

Heart Divider

فقط اومدم معذرت خواهی کنم و یه دردل  با فرشته ام داشته باشم..بازم منو ببخش اگه ناراحتت کردم مامانی..من خیلی مواظبتم و مثل شیر پای همه چی وایسادم اما بعضی وقتها کم میارم دیگه..اونم بذار به حساب خستگی های مامانی...

مواظب خودت باش نفسم و زود بزرگ شو..که نفسم به تو وابسته ست و برای مامانی هم دعا کن.                 Engel mini bilder                                                      

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان امیر علی
4 اردیبهشت 93 12:16
سلام نگران نباش ان شاا... خیلی زود این روزا تمام می شه و نی نی تو بغل می گیری توکل کن به اون خدایی که این نعمت رو بهت هدیه داده.فقط خودش می تونه نگهدارش باشه
مارال
6 اردیبهشت 93 12:32
نترس ننه نیر . الان که وقت گریه کردن نیست بشین برای نی نی بافتنی بباف دونه دونه هیچیت نمی شه بادمجون بم آفت نداره
مامانی منتظر
7 اردیبهشت 93 8:23
بچهتوکه بفل بگیری اینرورافراموشت میشه،اینم بگذرد ....
قوقی ( مامان پارسا )
8 اردیبهشت 93 0:48
عزیزم برات خیلی خوشحالم که نی نی داری و از صمیم قلب از خدا میخوام تا آخر بارداریت صحیح و سالم باشه وبغلت بیاد......بوس
مامان فرشته
10 اردیبهشت 93 5:18
آخی نیر جونم قربونت برم که این همه سختی کشیدی. برا نی نی کوچولوت هم اصلا نگران نباش انشالله صحیح و سالم فرشته تو بغل میگیری و می شی خوشبخت ترین مادر دنیا.
مامان سویل و آراز
14 اردیبهشت 93 15:07
واااااای نیر جون چرا اینکارو کردی مخصوصا تو این وضعیت که باید خیلی مواظب خودت باشی من هم از دستت عصبان شدم ولی خدا رو هزار مرتبه شکر بخیر گذشت عزیزم استرس اصلا خوب نیست هم مانع رشد بچت میشه هم فشارت نامیزان میشه و هم رو مغز و اعصاب بچه اثر میذاره بسپار به دست خالقش اون مواظب هر دوتون هست الکی اینروزای قشنگو زرمار نکن سعی کن به چیزهای قشنگ مثل جنسیتش اسمش رنگ چشاش رنگ دکوراسیون اتاقش لباساش عروسکاش فکر کنی اینا بهت انرژی میده در مورد روانشناسی کودک از جنینی تا به بعدش بخون خیلی شیرینه دنیای کودک و جنین سعی کن باهاش حرف بزنی