نفسم ببخش مامانیو..دیشب خیلی اذیتت کردم...
دیشب خیلی شب بدی بود،عصر یه اتفاق بد افتاد،خاله سولماز اومده بود خونه ی باباجون اینا که منو ببینه که یهو شاهد صحنه ای شد و منو به رگبار ناسزا بست...یعنی شب قبل همون روز هم بابایی مهربون همون ناسزاها رو بهم گفته بود..آخه جای آمپولهای پروژسترون که از آذر سال٩٢ میزدم عفونت گرفته بود و از ٣هفته قبل که قطع شده بودن چرک کرده بووود و مامانی صداشو درنمیاورد...
آخه مامانی دیگه خسته شده از بس دکتر رفته.. با اون دردهای شدید کنار اومده بود مامانی...بابایی مهربون و خاله سولماز که با دیدن اون صحنه وحشتناک همه ی بدنشون سست شده بوود کلی دعوام کردن و تو خونه باباجون اینا جنگی به پا شد..بابا جون زنگ زد به دوست دکترش گفت و ایشونم گفتن همین الان ببرینش دکتر،که اگه عفونت زیاد باشه کار به جراحی هم میکشه...واای خدایا داشتم سکته می زدم که چرا قبلا نگفتم که ببرنم دکتر..خلاصه شب بابایی مهربون و باباجون بردنم دکتر..دارو و پماد نوشت وگفت باید بازم بیایی و کنترل بشی..
از اونجا که بیرون اومدم دنیا روسرم خراب شد که نکنه برای نفسم اتفاقی بیفته...از یه طرف عفونت..از یه طرف پله های باباجون اینا که بالا و پایین کردمشونم..از یه طرف فشارات حالت تهوع..و خیلی چیزای دیگه...
خونه که رسیدیم شروع کردم به گریه کردن از ته دل..٢ساعت تموم گریه کردم نفسم...باباجون،مامان جون،بابایی مهربون،همه دورم کرده بودن و دلداریم میدادن..باباجون میگفت تو دختر با اراده و قوی من هستی،از تو بعیده،مامان جون میگفت دختر مگه بچه ای،بابایی مهربونم میگفت نترس بخدا چیزی نمیشه..کلی هم بالا آوردم ..آخرشم به زور فرستادنم حموم تا حال و هوام عوض شه..
نفسم ببخش مامانیو...دیشب خیلی اذیتت کردم،از استرس اینکه نکنه تنهام بذاری،نکنه چیزیت بشه مردم و زنده شدم..همه روبه هم زده بودم..همه رو نگران کرده بودم ولی هیچ کس نمیدونست توی دل من چیا میگذره..من تو رو با هزارجور بدبختب تو دلم مهمون کردم،ولی اینو بدون اگه خودم هم بمیرم نمیذارم برای تو اتفاقی بیفته عروسکم..
فقط اومدم معذرت خواهی کنم و یه دردل با فرشته ام داشته باشم..بازم منو ببخش اگه ناراحتت کردم مامانی..من خیلی مواظبتم و مثل شیر پای همه چی وایسادم اما بعضی وقتها کم میارم دیگه..اونم بذار به حساب خستگی های مامانی...
مواظب خودت باش نفسم و زود بزرگ شو..که نفسم به تو وابسته ست و برای مامانی هم دعا کن.