تنها ماندم با عطش مادری
سلام...سلامی از جنس لطافت مادرانه
دیرکردم ولی فرشته های آسمونی من ،به حرفهام خوب گوش کنین...
صدای آسمونیتون رو تو روز مادر بارها وبارها شنیدم...اما خجل و آشفته ...از اینکه مادر خوبی نبودم...خواستم آخرین مادری باشم که حرف دلشو میزنه...
دلم تنگ است....
تنگ عاشقی برای شما...
تنگ دلواپسی....
تنگ دیوانگی...
و تنگ "مادری"
خیلیها دقیقه به دقیقه را زمان زیبایی برای دلتنگی میدانند،اما من...
من در "تنگنای دقیقه و ثانیه"دلتنگنتان میشوم...زمانی که برای خیلی ها حتی وجود هم ندارد!!!
مادر بودم اگه خدا میخواست...مادربودم اگه الان تو دلم بودین...چه زود این حس را ازمن به یادگار گرفتید...با دستهای کوچکتان به کجا کشاندید این حس مادرانه را.......................
شما رفتید و من در هوای آمدنتان چشم به آسمانی دوخته ام که از همانجا مسافرم شده بودید...
مادرانه مینویسم...
تنها مانده ام...
با عطش مادری...
با یک دلتنگی پراز عطر شما...
دفترخاطرات قلبم را هرصبح ورق میزنم..همه جا خط خورده ،از عشقتان...از حسرت بودنتان....از دلتنگی های مادرانه ام...به شما عادت کرده بودم..مثل نفس کشیدن..مثل خواب و بیداری...
بگذریم................فقط اینو بگم ،خیلی دوست داشتم الان مادرتون بودم فرشته های خوش عطر وبوی خدایی من....