مامان بی وفا و یه ماجرای دیگه...
یه سلام بهاری به فرشته های آسمونی من...
خیلی وقته نبودم الان تو دلتون میگین ای مامان بی وفا..ولی میدونم که دیدین همه ی شبها و روزهامو با یاد شما میگذرونم....
دلم خیلی براتون تنگ شده ولی چیکارکنم،یعنی دیگه کاری نمیشه کرد عزیزای من الان نزدیک 2 ماه شده که از پیشم رفتین ولی یادتون از ذهن و قلبم نمیره که نمیره....
راستی فرشته های نازم مامانی بی وفا،بیکار ننشسته،بازم دکتر رفته..پیش یه دکترمرد..ولی خبرهای چندان جالبی ندارم..آقادکتر مهربون گفت با این وضعیت نه چندای جالب من،باید برم ارومیه برای درمان وشاید یه مرحله ی سخت تر از مراحل قبلی داشته باشم..ولی توکل بخدا من که با عشق شما هر راهی رو میرم..فقط اومدم بگم بازم برای داشتن شما دل به دریا زدم و هرکاری که بگن میکنم..منتظرم باشین بازم دارم چندقدم به شما نزدیک میشم و از این بابت خیلی خوشحالم نازنینهای من