هدیه ای از جنس خدا

بالاخره مامان شدم

یه سلام مخصوص خدمت خدای مهربونم که دوباره حس مادر شدنو بهم هدیه داد.....   سلام دیگه خدمت دوستای مهربونم که همیشه یادم هستن و با دعاهای قشگشون دلمو شاد میکنن...   یه سلام کوجولو هم خدمت اسکیموهای نازنینم که دوباره مهمون دلم شدن...   دوستای مهربونم به خاطر ضررهای اینترنت زیاد نمیام،یواشکی خواستم یه سرکی بزنم و برم  که دیدم بازم کلی دعاهای قشنگ نثارم کردین ،اولش گریه کردم بعد کلی خوشحال شدم..میدونم اینبار دیگه به حرمت دعاهای شما،فرشته هام پیشم میمونن....... اسکیموهای قشنگم قبل از مامان شدن،عکس نازتونو بهم دادن...خدا شاهده دارم با این عکس زندگی میکنم...صبحها سلام میدم بهتون و شبها شب بخیر میگم و میخوابم...خیلی ...
19 بهمن 1392

نامه ای ازجنس عشق برای دوستانم

الان که دارم این مطلبو مینویسم چشمام پر از اشک شده من واقعا نمیدونم چی بگم...نمیدونم چجوری و با چه زبونی از شما دوستای گلم تشکر کنم...ممنون که تنهام نذاشتین،ممنون که دوستم داشتین...ممنون که دعام کردین...من عاشق و مدیون همتون هستم...نتونستم جواب تک تکتونو بدم چون امروز کلی کار داشتم .... از همینجا نامه ای از جنس عشق  برایتان مینویسم...اگر قابل باشم دعایتان میکنم برای دلهایتان..برای آرزوهایتان....لحظه ی مادر شدن با عشق از خدا سلامتی همتونو میخوام....از همینجا خواستم بگم خیلی خیلی خیلی شرمندتونم و ممنون از دلهای مهربونتون.... دل هیچ کدومتون نشکنه،هراسمی یادم افتاد مینویسم.... خواهر شوهر عزیزم وحیده یا همون آبجی کوچیکه خودم.......
13 بهمن 1392

و باز شاپرک های دلم پر می کشند....

چه میخواهید از اشکهای گرمم....چه میخواهید از دل بی تابم......                 هان ای شاپرکهای بیقرار   نوایی آسمانی درگوشم زمزمه میکند...شاپرک هایم بی هوا پر میکشند و در گوشم میخوانند....                 مادر میشوی ای خسته دل   چشمانم از حرم دیدنتان،خورشید میشود و گرم گرم می بارد... می بینم پشت پنجره ی دلم صدایم می زنید..مادر.......مادر.... ......................مهمان نمیخواهی............................. فرشته های من....می ترسم... می ترسم دوباره نیا...
8 بهمن 1392

خیلی کم مونده برای مادر شدن اسکیموهای من...

سلام فرشته های قشنگم . .از روزی که  فریز شدین اسمتونو گذاشتم  اسکیمو..خوشگل شده اسمتون مگه نه؟؟؟ دیروز بابایی و مامانی رفته بودن تهران برای بررسی آخرین وضعیت مامانی...دکتر مهربونتون گفت بدنت آماده ست برای مهمون کردن اسکیموهات...2شنبه ی بعدی مهمون دلم میشین..وااای چقدر سخته تحمل این  6 روز برام... از یه طرف هم خیلی خیلی خوشحالم...آخه دیگه خیلی کم مونده برای مادر شدن اسکیموهای من... فرشته های من برای مامانی لطفا دعا کنین..مامانی خیلی محتاج دعاست... مواظب خودتون باشین..منم مواظب خودم هستم...تا به زودی بغلتون کنم....   ...
8 بهمن 1392

روز و شب قشنگ میلاد حضرت محمد..

سلام فرشته های من...   مدتی بود نیومدم تو وبلاگمون...آخه درگیر دوا درمون بودم....خیلی کم مونده بیایین پیشم...اگه خدا بخواد شاید ٢-٣هفته ی دیگه بیایین و مهمون دلم بشین...هووووووراااااا    این از خبرهای خودمون...این رزها وشبها خیلی مقدس و عزیز برای ما مسلمونها....آخه میلاد باسعادت حصرت محمد....دعا کنین اسکیموهای من....دعا کنین خدا به حق این روز عزیز حاجت دل همه رو بده..شماهارو هم به من ببخشه....     ...
29 دی 1392

خدایا .....

خدایا  .......   خدایا یا خیلی برگردون عقب،یا خیلی بزن جلو،اینجای زندگی خیلی دلم گرفته.. دلم اونقدر گرفته که یادم رفت به فرشته هام سلام بدم...سلام فرشته های من..گاهی اوقات حسودی میکردم به اینکه  پیش خدایین و هنوز روی این زمین نامرد نیومدین.. خدا وقتی انسان رو خلق کرد به فرشته هاش گفت:من داخل وجود بنده ام جایی را آفریدم که به غیرازمن هیچ کس قادر نیست بفهمد آنجا چه میگذرد و کلیدش تا آخرالزمان در دست من خواهد ماند..شیطان گفت من میدانم در سر آدمی ،خدا چیزی آفریده که خیلی پیچیده به نظرمی رسد حتما آنجاست..ندایی از سوی پروردگار آمد:نه آنجا دل است...دل امان از دست این دل...نبودنتان عذابم میدهد،گاهی میزنم به سیم...
14 دی 1392

یلدایی بدون فرشته هام.....

سلام...سلامی سرد و زمستونی به فرشته های مهربونم.. پاییز تموم شد وامشب شب یلداست فرشته های نازم. ...اما یلدایی بدون شما...   خیلی غصه میخورم ،کاش حداقل تو دلم بودین،با اینکه اون موقع هم استرس داشتم ولی همون حس حضورتون کافی بود براممممم..   اما  مامانی بعد از روزها استراحت تو خونه ی مامان جون{مامانم}ازه اومده خونه..هوا هم سرده..ماشینمون هم یه کوچولو خرابه..مامانی هم باز یه کوچولو بی حاله..واسه همین یلدای امسال من  و بابایی خونه ی خودمون هستیم... چقدر دلتنگم به خاطر نبودنتون...نمیدونم چه جوری میخام این 2-3 ماه رو تحمل کنم.....برای دل بیقرار مامانی حتما دعا کنین فرشته های من....یلداتون مبارک فرشته ...
8 دی 1392

خیلی دلتنگم این روزها خدایا

اینبار سلامی به خدا...سلامی پر از عطر دلتنگی....   نمیدونم چم شده...از ته ته های دلم احساس خستگی میکنم...شاید خیلی کلیشه ای باشه ولی من  از ناشکری متنفرم...نا شکری نمیکنم این یه درد دله با خدای خو دم......   باید بگم اگه نگم می ترکم.... باری که به دوش میکشد این  دل این روزها خیلی سنگینی میکند...شانه هایم نمیکشد...مهربانم را دارم ،میداانم حواسش به تمام دلتگی هایم هست اما او هم گهگاهی نمیکشد خدا...مهربانم هم حس پدری را کم دارد.... شاید ما هم در شانه های تو سنگینی کنیم روزی...اما نه تو خداییی..چه میگوید ای دل وامانده.... قاصدکی رها کن برایم از نزدیکی های دلت...موسیقی لحظه هایم دلتنگی میخواند...از همان آ...
27 آذر 1392

باورم نمیشود،یعنی من فردا مادرم؟؟؟

رسید آن لحظه ی ناب خدایی.....کم مانده به وسعت چند ساعت زمینی.....ساعتها و دقیقه ها و ثانیه هارا میشمارم......بی تابم..بی تاب فرشته های آسمانی ام...... میدانم چند روزیست در هوای آمدن به دلم پر میکشید...من  خسته را بگویید....دلم قطعه های پازل مادری را کنار هم میچیند در تگنای ثانیه ها....نگران نباشید،به هم که بچسبانم در آغوشم آرام گرفته اید...... چیزی نمانده به مادر شدن...چیزی نمانده به آن لحظه ی آفتابی.....که دنیای تاریکم را به یکباره  فراری دهید..... مادرانه مینویسم.....چند شبی ست عطر مادرانه ام را  با قاصدکی به دنیای آرام رویایتان میفرستم...آرام بیارامید که فردا روز یست مملو از آشنایی...مملو از عشق...و م...
23 آذر 1392

تولد بابایی...

سلام فرشته های ناز من....       هر روز و هر شب که میگذره دلم بیشتر براتون تنگ میشه . .الان توی یکی از اتاقهای سرد بیمارستان عرفان شماها رو برام نگه داشتن...تا 2ماه بعد بپرین تو دل مامانی...           الان که دارم براتون می نویسم یه خبر دارم،تولد بابایی امشب ،و من خیلی خیلی خوشحالم   ولی یه آرزوی بزرگ داره عذابم میده..اونم اینکه اکاش الان تو دلم بودین و این شب قشنگ با داشتن شماها رویایی تر می شد..   راستش من الان مدتی که به علت مریضی و بدحالی خونه ی بابام اینا هستم.....و نمیتونم یه تولد  حسابی برای بابایی مهربون بگیرم...از همینجا یه کیک خ...
23 آذر 1392